آدمی در سنین بیست تا سی سالگی، یکصد آرزو دارد و درست یا غلط، تصور میکند، وقت کافی برای رسیدن به همه ی آنها را دارد، اما وقتی شصت ساله شد، علاوه بر اینکه چند خواهش دیگر به صد آرزوی قبلی وی افزوده گشته، به تلخی باور میکند که دیگر زمانی برای رسیدن به حتی یکی از آنها را نخواهد داشت. البته صفت تلخ، گویای عمق درد و فاجعه ای نیست، که فرد شصت ساله، دچارش شده است و حتی همین درد نیز، کمی بی معنی خواهد بود. این شاید تعریفی گنگ از بحران شصت سالگی است و هرچند من دو سال دیگر تا این برزخ، فاصله دارم، ولی این یقین که اگر حتی یک آرزوی برآورده شده نداشته باشم، ولی بی شک و تردید به این مرز دردآور خواهم رسید، هیچ قدری از هیچ دردی، حتی با هر گنگی که داشته باشد، نخواهد کاست و اگر می کاست، قدری نبود که شاید بتوان به آن دل خوش کرد. حال آنکه تعریف درستی از دلخوشی هم در دست نیست، که اگر نیست، پس درد هم کمی بی معنی و حتی شصت هم یک عدد است، گویی نیست، همچون همان آرزوهایی که کسی به آنها نرسید.