فرهاد محکمی

۶۰ +

آدمی در سنین بیست تا سی سالگی، یک­صد آرزو دارد و درست یا غلط، تصور می­کند، وقت کافی برای رسیدن به همه­ ی آنها را دارد، اما وقتی شصت­ ساله شد، علاوه بر اینکه چند خواهش دیگر به صد آرزوی قبلی وی افزوده گشته، به تلخی باور می­کند که دیگر زمانی برای رسیدن به حتی یکی از آنها را نخواهد داشت. البته صفت تلخ، گویای عمق درد و فاجعه­ ای نیست، که فرد شصت ساله، دچارش شده است و حتی همین درد نیز، کمی بی­ معنی خواهد بود. این شاید تعریفی گنگ از بحران شصت سالگی است و هرچند من دو سال دیگر تا این برزخ، فاصله دارم، ولی این یقین که اگر حتی یک آرزوی برآورده شده نداشته باشم، ولی بی­ شک و تردید به این مرز دردآور خواهم رسید، هیچ قدری از هیچ دردی، حتی با هر گنگی که داشته باشد، نخواهد کاست و اگر می­ کاست، قدری نبود که شاید بتوان به آن دل خوش کرد. حال آنکه تعریف درستی از دل­خوشی هم در دست نیست، که اگر نیست، پس درد هم کمی بی­ معنی و حتی شصت هم یک عدد است، گویی نیست، هم­چون همان آرزوهایی که کسی به آنها نرسید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به بالای صفحه بردن