بغضی ندارد

اینکه چیزی از دست می دهی آن هم برای چیزی که به دست نمی آوری، شاید در عین پیچیدگی، دردآور هم باشد، همچون تقلای یک ماهی برای زندگی، در کویری خشک یا پژمردن شکوفه ای بر شاخی از درختی که هنوز کاشته هم نشده است، یا مثل مسافری، سالها نشسته بر سکوی ایستگاهی که متروک است و بیش از همان سالهای زجر انتظار مسافر، توقف و حتی عبور قطاری به خود ندیده است. این همه، در دل خود جایی برای ناامیدی ندارد، انتظاری مبهم و شاید غیر لازم، منجر به یأس شده است و اگر بدانی هر رفتنی غایتی در پی ندارد، نیامدن قطار و متروک بودن ایستگاه، مایه ای برای ناامیدی نمی گردد. در بستر رودی که هزاران سال جاری و در رفتن است، ده ها هزار سنگ، بیش از همان ده هزاران سال، بر جای خود مانده اند و نه اشکی ریخته و نه بغضی دارند.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به بالای صفحه بردن